گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل دوازدهم
II - زندگی آلمانیها


آلمان در آموزش ابتدایی اکنون پیشرفته ترین کشور اروپا بود. در 1717، فردریک ویلهلم اول، شاه پروس، آموزش ابتدایی را در قلمرو فرمانروایی خود اجباری ساخت، و در بیست سال آینده برای آموزش و ارشاد جوانان پروس 1700آموزشگاه تأسیس کرد. معلمان این آموزشگاهها معمولا مردمی عادی و غیر روحانی بودند، سلطة دین بر آموزش رو به پایان بود. در آموزشگاههای پروس به اطاعت و پرکاری اهمیت بسیار داده می شد و تازیانه مؤثرترین وسیلة آموزش اطاعت و پرکاری به شمار می رفت. مدیر آموزشگاهی می گفت که در طول پنجاه سال شاگردان را 000’124بار به تازیانه، 715’136 بار با دست، و 527’911 بار با ترکه کتک زده، و 800’115’1 بار سیلی بر صورت شاگردان نواخته است. در 1747، یولیوس هکر، روحانی پروتستان، در آموزشگاهی که در برلین تأسیس کرد تدریس ریاضیات و درسهای صنعتی را بر تعلیمات لاتینی، فرانسوی و آلمانی افزود. آموزشگاههای دیگر شهرهای آلمان نیز از روش وی پیروی کردند.
در دانشگاههای آلمان به تدریس زبان و ادبیات یونانی اهمیت بیشتری داده می شد، و همین امر موجب شد که آلمان در سالهای آینده در بررسی دانش، هنر، و تاریخ یونان بر دیگر ملتهای اروپایی پیشی جوید. در شهرهای گوتینگن (1737) وارلانگن (1743) دانشگاههای تازه ای تأسیس شدند. دانشگاه گوتینگن، که با کمک مالی برگزینندة هانوور (بعدها شاه انگلستان) اداره می شد، در دادن آزادی به استادان خود و توسعة آموزش علوم طبیعی، علوم اجتماعی، و حقوق از دانشگاه هاله پیروی کرد. دانشجویان در این زمان جامة بلند دانشجویی را دور افکندند، جبه می پوشیدند، شمشیر و مهمیز می بستند، دوئل می کردند، و از زنان هرزة شهر آموزش می گرفتند. جز در فلسفه و الاهیات، زبان آلمان زبان آموزش بود.
با اینهمه، زبان آلمانی آوازة بدی داشت . زیرا اشراف آلمان هنوز زبان فرانسوی را بیش از زبان آلمانی می پسندیدند و بدان سخن می گفتند. ولتر از برلین نوشت (24نوامبر 1750): «گویی در فرانسه به سر می برم؛ (در اینجا) کسی به زبانی جز فرانسوی سخن نمی گوید. آلمانی زبان



<456.jpg>
ماتائوس دانیل: کاخ تسوینگر، درسدن (آرشیو بتمان)


سربازان و اسبان است؛ انسان تنها هنگام سفر به آشنایی با این زبان نیازمند است.» تئاترهای آلمان کمدی را به زبان آلمانی ، وتراژدی را به زبان فرانسوی نمایش می دادند. ملی گرایی کمتر از هر کشور اروپایی دیگر در آلمان رشد کرده بود،زیرا آلمان هنوز کشوری یکپارچه نبود.
ادبیات آلمان از این فقدان شعور ملی رنج می برد . یوهان کریستوف گوتشد، با نفوذترین نویسندة آلمانی آن روزگار ، که انجمن ادبی اولایپزیگ را «یک پاریس کوچک» ساخته بود، آثار خود را به زبان آلمانی نوشت ، اصول خود را از بوالو گرفت ، سبک باروک را به عنوان آشفتگی و هرج و مرج گیج کننده تقبیح کرد، و خواستار بازگشت به قواعد و شیوه های کلاسیک به گونة فرانسة زمان لویی چهاردهم شد . بودمر و برایتینگر، دو منتقد سویی، دلبستگی گوتشد را به نظم و قاعده نکوهش کردند و گفتند که شعر از احساس و شور ، که از عقل عمیقترند ، مایه می گیرد. حتی در آثار راسین نیز شور و غلیان عاطفی ، شکل کلاسیک را تحت الشعاع خود قرار می دهد. بودمر می گفت:
«بهترین نوشته مخلوق قانون و قاعده نیست؛ ... و قواعد را از نوشته ها گرفته اند.»
کریستیان گلرت ، که از همة نویسندگان آلمانی محبوبتر بود ، بابودمر، برایتینگر ، وپاسکال همعقیده بود و می گفت که احساس قلب و جان شعر است. نام «کریستیان» (مسیحی) براستی برازندة او بود؛ پاکی زندگی گلرت و میانه رویش در کارها چنان مورد احترام بودند که شاهان و امیران برای شنیدن سخنان وی دربارة فلسفه و اخلاق در دانشگاه لایپزیگ درپای کرسیش می نشستند و زنان بر دستهای وی بوسه می زدند. او احساسات خود را از کسی پنهان نمی داشت و به جای آنکه پیروزی فردریک را تجلیل کند، در روسباخ برای قربانیان جنگ اشک می ریخت، با اینهمه ، فردریک که بزرگترین واقعگرای آن عهد بود، وی را «خردمندترین فرزانة آلمان» می خواند.
باری فردریک احتمالا اوالد کریستیان فون کلایست، شاعر جوان و پرقدرت ، را که در نبرد کونرسدورف به خاطر او مرده بود (1759) ترجیح می داد. قضاوت شاه دربارة ادبیات آلمانی خشن، اما امیدبخش بود؛ «تاکنون نویسندة برجسته ای نداشته ایم. شاید هنگامی که من در بهشت راه می روم، چنین نویسندگانی پیدا شوند ... . شما بر رنجهایی که راه دادن اندکی ذوق و سلیقه به من ، به خاطر ملتی که تا کنون کاری جز خوردن ، خوابیدن ، و جنگیدن نداشته است، خواهید خندید.»
کانت ، کلوپشتوک ، ویلانت ، لسینگ، هردر، شیلر ، وگوته اکنون چشم به جهان گشوده بودند.
یکی از آلمانیهای این روزگار همدلی شدید فردریک را به خود جلب کرد. کریستیان فون ولف ، که فرزند دباغی بود، به استادی دانشگاه هاله رسید. وی در همة علوم روزگار خویش سررشته داشت و کوشید تا دانش خود را بر اساس فلسفة لایبنیتز نظم دهد. ولف ، با آنکه مادام دوشاتله وی را «یاوه سرای بزرگ» می خواند، اندیشه های خویش را بر شالودة خرد استوار ساخت و بنیانگذار «عصر روشنگری» آلمان شد. با تدریس علوم و فلسفه به زبان آلمانی، سنتهای پیشین را درهم شکست. تنها بر شمردن شصت و هفت اثر او کافی است که ما را از ادامة بحث باز دارد. ولف فعالیت نویسندگی خویش را با نوشتن رسالة چهار جلدی دربارة «همة علوم ریاضی» آغاز کرد(1710) ؛ این کتابها را به لاتینی ترجمه کرد (1713)؛ برای تسهیل انتقال به زبان آلمانی ، یک فرهنگ ریاضی نوشت (1716). از پی آن ، هفت اثر دیگر (1712-1725)

دربارة منطق، مابعدالطبیعه ، اخلاق ، سیاست ، فیزیک ، الاهیات ،و زیست شناسی نوشت؛ و هرکتابی را دلیرانه با عبارت «اندیشه های بخردانه» آغاز کرد. هشت رسالة دیگر نیز با همین وسعت زمینه به زبان لاتینی نوشت که نافذترین آنها روانشناسی تجربی (1732) ، روانشناسی عقلی(1734)، و الاهیات طبیعی(1736) است. پس از آنها، به نگارش کتابی دربارة فلسفة قانون (1740-1749)، و سرانجام به نوشتن زندگینامة خود مبادرت جست.
پیشرفت منظم و سبک محققانة ولف خواندن آثار وی را در این روزگار پرتب و تاب دشوار ساخته است. با اینهمه ، آثار او متضمن بحثهای اساسی و آموزنده اند. وی نظریة لاک ، دربارة اخذ دانش از راه احساس، را رد کرد؛ و با اصرار در نقش فعال ذهن در تشکیل تصورات ، لایبنیتز را به اندیشه های کانت پیوند داد. تن و ذهن ، و عمل و تصویر دو فرایند موازیند و اثری در یکدیگر ندارند. جهان خارجی چون دستگاهی میکانیکی کار می کند و قرینه های بسیاری از یک طرح هدفمند ارائه می دهد، ولی معجزه ای از جهان سرنمی زند؛ حتی کار ذهن تابع دترمینیسم علت و معلول است. علم اخلاق باید اصول اخلاقیی مستقل از معتقدات دینی بجوید و برای واداشتن انسان به رعایت اصول اخلاق نباید خدا را وسیلة ارعاب انسان قرار دهد . وظیفة دولت است که برای کمک به رشد افراد فرصتهای بیشتری در دسترس آنان قرار دهد، نه آنکه ارادة خود را برآنان تحمیل کند. تعلیمات اخلاقی کنفوسیوس شایان ستایشند، «زیرا وی اخلاقیات را ، به جای وحی آسمانی، بر خرد انسان استوار ساخته است.» شاهان و امپراطوران قدیم چین مردانی فرزانه بودند؛ ... و از این روی، حکومت آنان بهترین نوع حکومت بود.»
با آنکه ولف صمیمانه خویشتن را مسیحی می خواند، بسیاری از آلمانیها اندیشه های وی را ارتداد خطرناک می شمردند. گروهی ازاستادان دانشگاه هاله فردریک ویلهلم اول را هشدار دادند که هر گاه دترمینیسم ولف پذیرفته شود، سربازان فراری به کیفر نخواهند رسید، و بدین سان ، شیرازة نظم کشور از هم خواهد پاشید. شاه هراسان به ولف فرمان داد که در چهل و هشت ساعت پروس را ترک گوید،وگرنه کشته خواهد شد. ولف به ماگدبورگ گریخت و در دانشگاه این شهر به تدریس پرداخت. دانشجویان ماگدبورگ وی را به نام حواری و شهید خرد ستودند. در شانزده سال آینده (1721-1737)، بیش از دویست جلد کتاب یا جزوه در رد اندیشه های وی، یا به منظور دفاع ازآنها ، نوشته شدند. فردریک کبیر ، پس از آنکه به فرمانروایی پروس رسید(1740)، از فیلسوف تبعید شده دلجویی کرد و او را به پروس و دانشگاه هاله بازگرداند. ولف به پروس بازگشت و در 1743به ریاست دانشگاه هاله رسید. با گذشت زمان، و بر اثر سالخوردگی ، در اندیشه های خود محافظه کارترشد؛ و سرانجام در 1754 با پارسایی یک اصیل آیین مسیحی رخت از جهان بربست.
تأثیر ولف در فلسفة روزگار خویش بیش از آن است که بتوان از روی شهرت ناچیز

کنونی وی دربارة آن داوری کرد. فرانسه وی را به عضویت افتخاری «آکادمی علوم» خود برگزید. «آکادمی شاهی سن پطرزبورگ» نیز وی را استاد افتخاری خود خواند؛ انگلیسیان و ایتالیاییان آثار وی را با پشتکار و دقت به زبانهای خود برگردانیدند. شاه ناپل تدریس فلسفة وی را در دانشگاههای خود اجباری ساخت. جوانان آلمان وی را فرزانه خواندند و گفتند که او آلمانیها را اندیشیدن آموخته است.به انگیزة اندیشه های وی، شیوه های آموزش مدرسی به فراموشی سپرده شدند و آزادی اندیشه توسعه یافت. مارتین کنوتسن ، که در دانشگاه کونیگسبرگ فلسفة کانت تدریس می کرد، اندیشه های ولف را در میان دانشگاهیان پراکنده ساخت.
توسعة دانش و فلسفه ، و نتایج نومید کنندة بررسی کتاب مقدس،به همراهی عوامل غیر روحانی و دنیوی دیگر، نفوذ و قدرت دین را در زندگی آلمانیها کاهش می داد. اندیشه های خداپرستان انگلیسی ، که با ترجمة آثار آنان و از راه پیوند انگلستان با هانوور به آلمان رخنه می کردند، در میان طبقات فرادست پراکنده شدند، ولی سرسپردگی و فرمانبرداری کلیساهای کاتولیک و پروتستان از دولت نفوذ اندیشه های خداپرستان را کاهش می داد. جنبش اصلاح دینی معتقدات دینی آلمانیها را چندی نیرو و پایداری بخشید؛ جنگ سی ساله دلبستگی آنان را به دین کاهش داد؛ اکنون سرسپردگی روحانیان به فرمانروایان از اعتبار دین می کاست. پیشوایان دینی را فرمانروایان یا خاوندان فئودال محلی بر می گزیدند. در اینجا نیز ، چون انگلستان ، اشراف و فرادستان دین را وسیلة پیشبرد مقاصد سیاسی و اجتماعی خویش ساخته بودند. روحانیان لوتری و کالونی نفوذ و اعتبار خود را نزد مردم از دست می دادند و آیین کاتولیک اندک اندک نیرو می گرفت. ایالتهای پروتستان ساکس ، وورتمبرگ، و هسن اکنون به دست فرمانروایان کاتولیک اداره می شدند، و فردریک لاادری مذهب ناچار بود رضایت سیلزی کاتولیک را جلب کند.
تنها ، جنبش دینی «برادران موراویایی» بود که در سرزمینهای پروتستان نشین آلمان نفوذ و قدرت می یافت. گروهی از پیروان این جنبش ، پس از سختیهایی که در موراوی کشیدند ، در 1722 به ملک کنت نیکولاوس لودویگ فون تسینتسندورف، در ساکس، پناهنده شدند. کنت جوان ، که فرزند تعمیدی فیلیپ یاکوب شپنر بود، دریافته بود که به دست این پناهندگان می تواند نهضت تورع (پیتیسم) را در قلمرو فرمانروایی خویش رواج دهد. کنت دهکدة هرنهوت («تپة خدا») را در ملک خود برای آنان تأسیس کرد و تقریباً همة دارایی خویش را به مصرف چاپ کتاب مقدس ، کتابهای نماز، و متون سرودهای نیایش آنها رسانید. سفرهایش به آمریکا (1741-1742)، انگلستان (1750)، و سرزمینهای دیگر به تأسیس مهاجرنشینهایی برای «برادران موراویایی» در همة قاره های جهان یاری کرد؛ این فرقه را باید پیشرو جنبش تبلیغ دینی نو شمرد. برخورد پتربولر به جان وزلی در 1735 موجب شد که این فرقه

تأثیر شدیدی در جنبش متودیسم باقی گذارد. در امریکا، مهاجران موراویایی در دربثلهم (پنسیلوانیا) ودرسیلم (کارولینای شمالی) مسکن گزیدند و با ایمان و انضباط خویش، شاید به بهای پاره ای خشونتهای روحی در روابط خانگی، خود را در برابر هجوم عقاید جدید و مدهای لباس حفظ کردند؛ هر شکاکی در برابر پاکی و استواری معتقدات آنان و سازگاری آن با زندگی اخلاقیشان سرتعظیم فرود می آورد.
آلمانیهای این روزگار بیش از فرانسویان پایبند پاکی اخلاق بودند، مگر در جاهایی که هرزگی فرانسویان همراه زبان آنان رواج یافته بود. در طبقات متوسط آلمان، زندگی خانوادگی تابع انضباط تعصب آمیزی بود، و پدران عادتاً دخترانشان ، و گاه گاه زنانشان ، را تازیانه می زدند. فردریک ویلهلم اول دربارش را در برلین تابع نظم و انضباطی سخت ساخته بود، ولی دخترش دربار ساکس وی را در درسدن، در هرزگی و بی بندوباری، همانند دربارلویی پانزدهم خوانده است. به روایتی ناموثق، «آوگوستوس نیرومند» 354 فرزند «نامشروع» داشت که برخی از آنان هنگام همخوابگی با محارم، خویشاوندی خود را از یاد می بردند. گویند که آوگوستوس دختر نامشروعش، کنتس اورچلسکا ، را ، که بعدها به فردریک کبیر هنر دلربایی آموخت ، به دلداری خویش برگزیده بود. در آغاز قرن هجدهم ، دانشکدة حقوق دانشگاه هاله در بیانیه ای از صیغه داری شاهان دفاع کرد.
مردم آلمان پایبند آداب بودند؛ ولی هنگام سخن گفتن به شیوایی و ظرافت چندان اهمیت نمی دادند. اشراف، که دستشان از قدرت سیاسی کوتاه شده بود، خویشتن را به عناوین اشرافی و اونیفورم دلخوش می ساختند.
لرد چسترفیلد در 1748 نوشت: «نامه های بسیاری را می دیدم که چون نویسندگان آنها یکی از بیست عنوان گیرنده را از یاد برده بودند، ناگشوده باز می گشت.» آلیور گولدسمیث در این باره با تعصب سخن گفته است: «بگذار آلمانیها راه و روش خود را برگزینند. اگر راه و روش آنان سفیهانه است ، هیچ ملت زنده ای نمی تواند وقاری ستود نیتر از این بیابد، یا شیوة سفاهت را بهتر از این درک کند.» فردریک کبیر باوی همعقیده بود. خوردن همچنان طریقه ای همگانی برای گذران روز بود. اثاثیة منبتکاری و کنده کاری شده، به سبک اثاثیة فرانسویان ، در آلمان متداول شدند. ولی بخاریهای سفالینة آلمانی، با رنگهای دلپذیری که لیدی مری مانتگیو را به غبطه می انداختند، در فرانسه و انگلستان مانند نداشتند. باغهای آلمان به سبک باغهای ایتالیا آرایش یافته بودند، ولی خانه های آلمان با نمای نیمه چوبی ، پنجره های واداشته ، ورخبامها به شهرهای آلمان زیبایی دل انگیز بخشیده بودند که از حس زیبایی شناختی شدید، اما ضابطه نیافته و شکل نگرفته ، خبر می دادند. در واقع، یک آلمانی، به نام آلکساندر باومگارتن، بود که در کتابش، زیبایی شناسی (1750)، این واژه را به مفهوم امروزی آن به کاربرد و نظریة زیبایی و هنر را بخشی از فلسفه خواند